۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۵

(شوما مجبور به خوندن این متنه طولانی نیستین...همون چندین خط عاخرم(زردا) بخونین کافیه برا فهمیدن همه چیز...برا دله خودم نوشتم)

6سالو نیم پیش...

ما یه گروه 3+1فعالیت های شیطنت آمیزمون رو شرو کردیم.دقیقا از روز اول مدرسه.اولین روز از سال سوم راهنمایی.

روز اول طبق چینش معلم دقیقا بینمون یه ردیف فاصله بود.من و یکی میز اول.دوتا از بچه ها میز اخر وبنا به دلایلی (مثه اینکه دیگه هممون بزرگ شدیمو ترتیب قد برا چینش مهم نبود)هر روز ردیفا یکی میومد جلو و ردیف جلو میرفت اخر.همون روزم بود که اولین عذرخواهیمو از دبیر ریاضی کردم.منو میشناخت.از سالای قبل. میدونست ارومم و تحت تاثیر گروه 3+1ام.گروه بدی نبودیم.ینی گروهی که اثر منفی داشته باشه یا ادمای درستی نباشن نبودیم.فقط از نظر درسی تو درجه بندی بودیم.همین.که اونم خوب بهم کمک مبیکردیم.سن،  ف ، نون والف.ف متخصص نوشتن تقلب بود.جونش در میرفت واسه رونویسی از کتاب.نون و الفم تو کارکتاب باز کردن بودن و سین خرخون همیشگی.نکه نون و ف والف نخونن.نه.ولی همیشه اینکارارم داشتن.از نظراخلاقیم خیلی خوب بودیم مودب و خوش اخلاق.شیطنتمون درحدی بود که بخندیم.وچقدم که میخندیدیم.کلا واصولا کلاس دسته ما بود.بایه حرکت یهو میدیدیم لحظه اول ورودمو به حیاط 4نفریم.لحظه ای که زنگ میخورد بریم سر کلاس 30نفر.همو دس داشتیم.فرقی نمیکرد کی کیه.برا اینکه تنها نباشن میاوردیمشون پیشمون که اونام تو شادیمون باشن ولی اول و عاخر همون 3+1بودیمو میموندیم.بین ما 4تا.من و نون واقعا همو دوست داشتیم.من هیچ وقت نشده بود که نسبت به یه دختر علاقه پیدا کنم ولی نون...فرق میکرد.وابستگیم داشتیم.مثه دوتا خواهر.اون سال تموم شد.و از اون جمع منو ف جدا شدیم.من رفتم یه مدرسه دیگه.ف یجای دیگه و اون دوتام باهم بودن.البته به اضافه اون30نفر.که منهای منو ف 28نفر بودن...

تو این5سال ونیم...

من خیلی از نظر روحی حساسم.تو مدرسه جدیدم تنها بودم.با هر کسیم دوست نمیشم.خیلی سعی کردم بتونم یچی تو مایه های همون3+1و اینجا داشته باشم ولی اولا هیچ کس اون دوستام نمیشدن و دوما بچه های بیخود و خرخون این مدرسه هه خیلی خودخواه و خودمحور بودن.تهه تهش میشد روشون به عنوان همکلاسی حساب کنی.بعد از 4سال یکم باهم راحت شدیم.ولی بعد 4سالم هنوز بودن کسایی که خوبه مو نخوانو...بیشتر نگم!خیلی برام سخت بود ولی تحمل کردم.تا تموم شد.وشدم دانشجو.

1سال که دانشجوام.تو این مدتم اونقد روابط اجتماعی خوب بوده که هرجا برم کم کم با سه 4نفر سلام علییک کنم ولی...اینا که دوست نیستن.نه...؟!!

امروز...بعد از 6سالو نیم.

خواب بودم.تلفن زنگ خورد ومامانم گفت

-"خودم!تلفن.نمیدونم کیه".

من:بگو خوابه...نیست...

مامانم:بیا بگیر تلفنو ببینم.خوابه نیست ینی چی!

گوشیو گرفتم.

من:الو بفرمایید

-سلام.نشناختی؟

-نه.شوما؟

-نون یادت نمیاد؟

-نون؟؟نون ر؟؟

.

.

.

اره خودش بود.نون –ر.خواهر خودم.کلیییی از این چن سال حرف زدیم.از اینکه چرا و چیشد از هم بیخبر موندیم.هممون تلفنامونو چون تو کتاب مینوشتیم همون موقعا گم کردیم.اصن فک نمیکردیم قرار باشه از هم جداشیم.نون گفت الانم رفته کتابای اون موقشو گشته و شمارمو پیدا کرده.

بازم میخندیدیم.اونقد که مامانم داشت شاخ درمیاورد که "نه به اون گوشی نگرفتنت نه به این قهقهه هات".از بچه ها گفت که فلانی ازدواج کرده اون یکی عقده اون یکی فلان دانشگاهه و...اخرم قرار گذاشتیم بعد این مسافرتی که من پس فردا پسون فردا درپیش دارم بریم بیرون.

 واقعا هیچی به اندازه داشتن یه "دوست" حاله ادمو خوب نمیکنه.هیچی.تا همین چن دقیقه پیشم داشتیم اسی فقط قربون صدقه هم میرفتیم البته لوتیانه ،نه لوسانه.

خدایا!دوستای خوب و ازمون نگیر...

آمین...

(خب...یه مدت نیستم.نمیدونم دوروز یه هفته یا یک ماه.در غیابم هرکی آپ کرد یه کامنت از طرف من برا خودش بذاره تا برگردم:) فداتووون...آپ کنییین...کامنت بذارییین...بوس، بوس)

خود من
شنبه ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۷

این اولین باریه که دارم این خاطره رو برا کسی جز خانوادم تعریف میکنم...:)خب!خوشال باشین اولین کسایی هستین که میخونین:)

پیش دبستانی بودم.یه دوستی داشتم به اسمه سوسن.خونشون سه طبقه بالای خونه ما بود.هم ما همسن بودیم هم برادرامون.ظهرا با اق داداشامون میرفتیم مدرسه ولی برگشتنی نوبتی مامانامون میومدن دنبالمون.یه روز ابری بود . نوبت خانوم همساده که بیاد دنباله ما.تو راه برگشت بودیم که یی باره بارون گرفت.سوسن با کیفش و منم با دستمالی که تو جیبم بود(هنوزم نمیدونم چرا اون دستمال پیشم بود)از سرمون مثلا محافظت کردیم.که رسیدیم جلو در خونه ما!همین که خواستم پامو بذارم تو مامانم گفت:

-کیفت کو؟؟؟

من:کیفم؟؟؟!!://

مامانه سوسن:پیشش بود چون از توش دستمال برداشت:|

من(با اعتماد به سقف کامل):اون که تو جیبم بود!!:|

بعله!!!کیفم تو مدرسه جا مونده بود!!!!که اخوی گرام تشریف بردن و اوردنش.

..................................................................

+دلتون بسوزه مامانم دعوام نکرد!

++گیج و خنگم خودتونین!!!این کار فقط از یه نابغه برمیاد!!!میفهمین!!!نابغه!!:)))

دوشنبه ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۰

من ندیدم جز مروت از زبان سرخ تو...باعمل کردی پشیمانم  ز اطمینان خود

خب...منم شاعرو شدم:)

مرام و مروت مرده.قبول دارین عایا؟؟

چن ماه پیش بود که طی یک اقدام  کاملا احمقانه دوستیه  چندین بشر ظاهرالموجه رو پذیرفتم.(قرار نیست هر دوستی ای یه طرفش پسر باشه)این دوستی که سر اغاز یک روز کاملا شاد در طول هفته بود سه شنبه های متفاوتیو باسه ما میساخت.درادامه ی این خوش گذونی ها خیلیم باهم صمیمی شده بودیم.که طبیعتا هم باید میشدیم.اما...

ترم تمومید...و در ترم بعد من ندیدم از این بشر ها حتی سلامی...که بگویم مرا سابقا یکبار دیده اند.

از من میشنُفید ...هیچی...خودتون میدونین دیگه.:)

 

 

خود من
چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۸


 

"جذابیت انسانی"

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟یک دفعه کلاس از خنده ترکیدبعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ‘او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال  پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .

 

خود من