اعتراف می کنم از لحظه ای که فهمیده ام لحظه ای تشویش و غم آسوده ام نگذاشته.هزار حرف در سر و کلمات به زبان رسیده،هیچ.
شاید این نوشتن تنها بیان و تو را تنها مخاطب شنونده می دانم که به آن پناه آوردم.عرفان عزیز! شاید آن روز های سختت هزاران هزار "نکن" و حرف هایی شنیده باشی که نه تنها نتوانست تورا آرام کند بلکم زخمی به زخم هایت اضافه کردند و تورا مسمم تر.شاید هم هزاران هزار درست شنیدی اما هیچ کدام نتوانست انگیزه تو باید.این که میان هزار در هزار اطراف تو نبودم بیشتر از هرچیزی آزارم می دهد. راستش آن روزها خودم هم شاید دست کمی از حال آن روزهایت نداشته امو حتی امروز.بقول مترسک راست می گفت گول می زنیم و من نه توانستم رد کنم نه تایید.و دلیل افسوس امروزم همین که چرا آن روز ها نبودم...اگر لازم بود همه دنیا به صف شوند برای نگاه داشتن تو قطعا که باید به صف می شدند. نه تنها تو.بلکه همه کسانی که دنیا را برایشان تنگ کردند. ببخش که دوست خوبی برایت نبوده ایم.
چقدر دلم میخواهد بیایی و بگویی همه اش یک قصه بود.مهم نبود تو کیستی یا من و یا دیگران.مهم نیست کجای دنیای یک دیگرنشسته ایم. مهم بودن هاست. دنیا حتما به بودن تو احتیاج داشت و حالا... کاش تو بودی.