این اولین باریه که دارم این خاطره رو برا کسی جز خانوادم تعریف میکنم...:)خب!خوشال باشین اولین کسایی هستین که میخونین:)
پیش دبستانی بودم.یه دوستی داشتم به اسمه سوسن.خونشون سه طبقه بالای خونه ما بود.هم ما همسن بودیم هم برادرامون.ظهرا با اق داداشامون میرفتیم مدرسه ولی برگشتنی نوبتی مامانامون میومدن دنبالمون.یه روز ابری بود . نوبت خانوم همساده که بیاد دنباله ما.تو راه برگشت بودیم که یی باره بارون گرفت.سوسن با کیفش و منم با دستمالی که تو جیبم بود(هنوزم نمیدونم چرا اون دستمال پیشم بود)از سرمون مثلا محافظت کردیم.که رسیدیم جلو در خونه ما!همین که خواستم پامو بذارم تو مامانم گفت:
-کیفت کو؟؟؟
من:کیفم؟؟؟!!://
مامانه سوسن:پیشش بود چون از توش دستمال برداشت:|
من(با اعتماد به سقف کامل):اون که تو جیبم بود!!:|
بعله!!!کیفم تو مدرسه جا مونده بود!!!!که اخوی گرام تشریف بردن و اوردنش.
..................................................................
+دلتون بسوزه مامانم دعوام نکرد!
++گیج و خنگم خودتونین!!!این کار فقط از یه نابغه برمیاد!!!میفهمین!!!نابغه!!:)))
همه نابغن ماشاالله:))
من کلی از این کارای نابغهای دارم
با دمپایی رفتن مدرسه، کیف جاگذاشتن، جاگذاشتن بقیه وسایل تو مدرسه و . . . :))
تو حیاط بودیم معلم ورزش غایب بود گفتن هر خواس مشقاشو بنویسه
منم خب رو نیمکت نشستم و جاش گذاشتم
خب تا حالا چیزی جا نذاشته بودم
حس نابغه بودن داشتم
یاد خودم افتادم! ولی من جا مدادیمو جا گذاشته بودم
اونم تو حیاط مدرسه!
هیشکی هم بهم هیچی نگفت ولی نمیدونم چرا نشستم گریه کردم!!
واسم سنگین بود...
سنگین؟؟؟:/
به جای این عجب گفتنا از حضور یه نابغه تو دنیای وب فیض ببر و به خودت افتخار کن که تو وبه همچین کسی کامنت میذاری .:))))))))))))
میخواست اخوی نشه...والا!!!:D