یه روزایی هست که فکر می کنی اول راهی و شروع میکنی هدفهاتو رویاهاتو خواسته ها تو ردیف میکنی و هزاااار مدل فکر و خیال و حال خوب.برنامه هاتم دقیق میچینی و تهه تهش خودتو میبینی که تو 26-27سالگیت به حداقل خواسته هات رسیدی باقیشو باید فقط ادامه بدی و ببینی و تجربه کنی و از همه مهم تر، زندگی کنی.رسیده باشی به جایی که وقتی به پشت سرت نگاه میکنی گیج و هاج و واج جایی که روش واستادی نباشی.
قضیه چی بود که اون روزایی که فکر می کردیم اول راهیمم،اصلا هنوز به اول راه نرسیده بودیم اصلا اول و اخر راه کجاس؟راه چیه؟چرا وقتی بعد کلی زور زدن خودتو جمع و جور می کنی و بلند میشی دوباره شروع کنی و راه خودتو باز بسازی، ... حس میکنی زمین و زمون دست به دست هم دادن که حتی به قیمت جون تموم آدمای روی زمینم که شده تو از جات بلند نشی.
منصفانه نبود.
70روز از قهر پام و کفشم میگذره و من هنوز میلی به شکستن این قهر ندارم.دلیل منطق پسندمم مریضیه که عادی شدنش اصلا جالب نیست و من نگران خانواده.الان خیالم راحته که من مسبب اتفاق ناگوار برای کسی نخواهم بود.همه عمر به فکر بقیه بودن مزخرف ترین کار دنیاست.کاش همه ما خودخواه بودیم اونوقت نگران حق ضایع شده،دل شکسته و هزارتا ناراحتی دیگه برای اونایی که عزیزمونن ولی خودخواه نیستن نبودیم.میفهمم خودخواهی این نیست و این بفکر خود بودنه.ولی همچنان دوست دارم بگم خودخواه
چند سالی میگذره که دنبال "چرا به دنیا آمدم"می گردم.امروز فقط میتونم بگم...کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومد.