(شوما مجبور به خوندن این متنه طولانی نیستین...همون چندین خط عاخرم(زردا) بخونین کافیه برا فهمیدن همه چیز...برا دله خودم نوشتم)
6سالو نیم پیش...
ما یه گروه 3+1فعالیت های شیطنت آمیزمون رو شرو کردیم.دقیقا از روز اول مدرسه.اولین روز از سال سوم راهنمایی.
روز اول طبق چینش معلم دقیقا بینمون یه ردیف فاصله بود.من و یکی میز اول.دوتا از بچه ها میز اخر وبنا به دلایلی (مثه اینکه دیگه هممون بزرگ شدیمو ترتیب قد برا چینش مهم نبود)هر روز ردیفا یکی میومد جلو و ردیف جلو میرفت اخر.همون روزم بود که اولین عذرخواهیمو از دبیر ریاضی کردم.منو میشناخت.از سالای قبل. میدونست ارومم و تحت تاثیر گروه 3+1ام.گروه بدی نبودیم.ینی گروهی که اثر منفی داشته باشه یا ادمای درستی نباشن نبودیم.فقط از نظر درسی تو درجه بندی بودیم.همین.که اونم خوب بهم کمک مبیکردیم.سن، ف ، نون والف.ف متخصص نوشتن تقلب بود.جونش در میرفت واسه رونویسی از کتاب.نون و الفم تو کارکتاب باز کردن بودن و سین خرخون همیشگی.نکه نون و ف والف نخونن.نه.ولی همیشه اینکارارم داشتن.از نظراخلاقیم خیلی خوب بودیم مودب و خوش اخلاق.شیطنتمون درحدی بود که بخندیم.وچقدم که میخندیدیم.کلا واصولا کلاس دسته ما بود.بایه حرکت یهو میدیدیم لحظه اول ورودمو به حیاط 4نفریم.لحظه ای که زنگ میخورد بریم سر کلاس 30نفر.همو دس داشتیم.فرقی نمیکرد کی کیه.برا اینکه تنها نباشن میاوردیمشون پیشمون که اونام تو شادیمون باشن ولی اول و عاخر همون 3+1بودیمو میموندیم.بین ما 4تا.من و نون واقعا همو دوست داشتیم.من هیچ وقت نشده بود که نسبت به یه دختر علاقه پیدا کنم ولی نون...فرق میکرد.وابستگیم داشتیم.مثه دوتا خواهر.اون سال تموم شد.و از اون جمع منو ف جدا شدیم.من رفتم یه مدرسه دیگه.ف یجای دیگه و اون دوتام باهم بودن.البته به اضافه اون30نفر.که منهای منو ف 28نفر بودن...
تو این5سال ونیم...
من خیلی از نظر روحی حساسم.تو مدرسه جدیدم تنها بودم.با هر کسیم دوست نمیشم.خیلی سعی کردم بتونم یچی تو مایه های همون3+1و اینجا داشته باشم ولی اولا هیچ کس اون دوستام نمیشدن و دوما بچه های بیخود و خرخون این مدرسه هه خیلی خودخواه و خودمحور بودن.تهه تهش میشد روشون به عنوان همکلاسی حساب کنی.بعد از 4سال یکم باهم راحت شدیم.ولی بعد 4سالم هنوز بودن کسایی که خوبه مو نخوانو...بیشتر نگم!خیلی برام سخت بود ولی تحمل کردم.تا تموم شد.وشدم دانشجو.
1سال که دانشجوام.تو این مدتم اونقد روابط اجتماعی خوب بوده که هرجا برم کم کم با سه 4نفر سلام علییک کنم ولی...اینا که دوست نیستن.نه...؟!!
امروز...بعد از 6سالو نیم.
خواب بودم.تلفن زنگ خورد ومامانم گفت
-"خودم!تلفن.نمیدونم کیه".
من:بگو خوابه...نیست...
مامانم:بیا بگیر تلفنو ببینم.خوابه نیست ینی چی!
گوشیو گرفتم.
من:الو بفرمایید
-سلام.نشناختی؟
-نه.شوما؟
-نون یادت نمیاد؟
-نون؟؟نون ر؟؟
.
.
.
اره خودش بود.نون –ر.خواهر خودم.کلیییی از این چن سال حرف زدیم.از اینکه چرا و چیشد از هم بیخبر موندیم.هممون تلفنامونو چون تو کتاب مینوشتیم همون موقعا گم کردیم.اصن فک نمیکردیم قرار باشه از هم جداشیم.نون گفت الانم رفته کتابای اون موقشو گشته و شمارمو پیدا کرده.
بازم میخندیدیم.اونقد که مامانم داشت شاخ درمیاورد که "نه به اون گوشی نگرفتنت نه به این قهقهه هات".از بچه ها گفت که فلانی ازدواج کرده اون یکی عقده اون یکی فلان دانشگاهه و...اخرم قرار گذاشتیم بعد این مسافرتی که من پس فردا پسون فردا درپیش دارم بریم بیرون.
واقعا هیچی به اندازه داشتن یه "دوست" حاله ادمو خوب نمیکنه.هیچی.تا همین چن دقیقه پیشم داشتیم اسی فقط قربون صدقه هم میرفتیم البته لوتیانه ،نه لوسانه.
خدایا!دوستای خوب و ازمون نگیر...
آمین...
(خب...یه مدت نیستم.نمیدونم دوروز یه هفته یا یک ماه.در غیابم هرکی آپ کرد یه کامنت از طرف من برا خودش بذاره تا برگردم:) فداتووون...آپ کنییین...کامنت بذارییین...بوس، بوس)